غزل ...
روزگاری میشد از چشمت خدایی تازه ساخت
ماجرایت را شــــنید و ماجــــرایی تازه ساخت
میشد از برق نگاهت ، سوخت ، میشد درگرفت
قصه ای دیرینه شد یا غصه هایی تازه ساخت
میشد از تقلیـــــد رقص گیــسوانت در نســــیم
طرح گنــــدمـزار را ، طرحِ نمـــایی تازه ساخت
با حضورت میشد از احساس هم پیشی گرفت
آخر این ماجــــــــــرا را ، ابتــدایی تازه ساخت
میشد از تکرار چشــــــــــمانت به آرامش رسید
یا به آرامی شکست و بَعد ، مایی تازه ساخت
میشد از هر آنچه هست و نیست یکسر درگذشت
یک غریبه آمد و دردآشـــــــــــنایی تازه ساخت
میشد از حتی شماهم ، چشم پوشی کرد و رفت
با خیالت میشد از اول ، شمــــایی تازه ساخت
روزگاری روزگارم هم رفیقـــــــــــی کهنه بود
روزگاری میشد ازچشمت ، خدایی تازه ساخت
امیرحسین مقدم
۲۱ بهمن ۹۴