مثنوی درد ( 1 )
◄درد, چه کردی که در این فصل سرد.*
جز تو کسی یاد دل ما نکرد.
درد چه شد جان و دلم سوختی
لب به لب از جور زمان دوختی
درد تورادیدم و دیدار تو
جان به لب اورد از ازار تو
روز پی روز, جگرسوز شد
درد توانا شده, پیروز شد
درد ببین خسته از این جان شدم
در پی بخشیدن جانان شدم
آتش تو , آتش جانسوز تر.
خانه برانداز و دلفروز تر.
شعله کشیدم تو چو باز آمدی
نعره زنان هلهله ساز آمدی
شعله کشیدم همه تن آب شد
اشک روان گذرته و سیلاب شد
آتشی از آتش تو بیش نیست.
آتش تو مصلحت اندیش نیست
درد ببین با تو منم آشنا.
بیشتراز جان و تنم آشنا.
درد تورا قاتل جان دیده ام
دزد ترین دزد جهان دیده ام
باتو شدم , یکسره همراه تو
باز چکید از مژه ام آه تو
هرچه تو گفتی , سر تسلیم من
میل توشد مکتب و تعلیم من
باهمه ظلمی که دلم از تو دید
باز رفیقی چو تو را برگزید
درد تویی مونس و غمخوار من
همدم من , همره من , یار من
امیرحسین مقدم
21. شهریور . 93
◄* شعر چه کردی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد.
علیرضا آذر
تومور 1 علیرضا آذر کلیک کنید
با کمی اختلاف
مثنوی درد
◄درد, چه کردی که در این فصل سرد.
جز تو کسی یاد دل ما نکرد.
درد چه شد جان و دلم سوختی.
لب به لب از جور زمان دوختی.
درد تورادیدم و دیدار تو.
جان به لب اورد از ازار تو.
روز پی روز, جگرسوز شد.
درد توانا شده, پیروز شد.
درد ببین خسته از این جان شدم.
در پی بخشیدن جانان شدم.
آتش تو , آتش جانسوز تر.
خانه برانداز و دلفروز تر.
شعله کشیدم تو چو باز آمدی.
نعره زن و هلهله ساز آمدی.
شعله کشیدم همه تن آب شد.
اشکِ روان گشته و سیلاب شد.
آتشی از آتش تو بیش نیست.
آتش تو مصلحت اندیش نیست.
درد ببین با تو منم آشنا.
بیشتراز جان و تنم آشنا.
درد تورا قاتل جان دیده ام.
دزد ترین دزد جهان دیده ام.
باتو شدم , یکسره همراه تو.
باز چکید از مژه ام آه تو.
هرچه تو گفتی , سر تسلیم من.
میل توشد مکتب و تعلیم من.
باهمه ظلمی که دلم از تو دید.
باز رفیقی چو تو را برگزید.
درد تویی مونس و غمخوار من.
همدم من , همره من , یار من.
درد تو با من شده ای آشنا
دور مشو درد ، بیا پیش ما
تا تو نباشی ، زچه باید نوشت ؟
خسته ام از راحت جان در بهشت.
از لب یار و رخ مه روی او
از برکات گذر و کوی او
از لب عنابی و افسونگرش
پست و بلند بدن و پیکرش
خسته ام از ناوک مژگان او
زلف چلیپا و پریشان او
بوسه او طعم ندارد دگر
درد ، بیا درد و بلایت به سر
دیگر از عاشق شدنم خسته ام
درد ، به دیدار تو وابسته ام
درد برای دل من آشناست
عاشق این جان ودل بی صداست .
درد چه کردی که شدم عاشقت ؟؟؟؟
عاشق این خاصیت صادقت !!!!
امیرحسین مقدم
◄* شعر چه کردی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد.
علیرضا آذر
لالایی کن عزیز دل
....
لالالالا گل شب بو
بخواب تا مست عطرت شم
میخوام از جام اون لبهات
ببوسم تا که مستت شم
.....
لالالالا گل برفی
گل تنها گل خوش رنگ
اخه تو این زمستونی
چه جور روییدی روی سنگ
.....
گل تنهای خوش آوا
بیا باهم دوتا باشیم
دیگه من یا تویی بسه
بیا تا من با تو ، ما شیم
....
لالایی کن که شب سرده
لالایی کن تو آغوشم
از اون گرمای آغوشت
ببین من باز می جوشم
....
لالایی کن لالایی کن
منم بالا سرت بیدار
منم هر لحظه عاشق تر
منم بی تاب یک دیدار
....
بخواب عشق غزلخونم
بخواب بانوی افسونگر
منم این گوشه میخوابم
هوای بوسه ات در سر
....
لالایی کن ٬ لالایی کن ...
.......
امیر حسین مقدم .
غزل عشق
اگر نشینم از آن مُشک بو خبر نمیآید.
وگر رَوَم زِ پیاش، گَردِ او به سَر نمیآید.
حکایتی عجب است این کهنْ حکایتِ عشق،
که جان به سر کند و خود به سر نمیآید.
به صد هزار زبان میکنم تمنّایش،
دریغ و درد که یک, در نظر نمیآید.
وگر به راهِ او بنشینم هزاران سال،
چو بختِ خفتهی من، از سفر نمیآید.
دو چشم خویش بدوزم به آن سوی این در،
رود زِ چشم من آن کورسو, زِ در نمی آید.
چگونه دعوی او باورم شود وقتی،
زِ صد هزار وعده، یکی کارگر نمیآید.
منم که تشنهی یک جرعهام زِ جا م جمش
زِ مَی گذشتم و دُردیــم، بــر نمیآید.
گذشته عاشقِ بیدل، زِ جان شیرینش،
که غیرِ تیشه و سَر، هیچ، سر نمیآید.
دریغ و درد که در چشم ما اهالیِ عشق،
اگرچه منتَظِریم، مُـنتـَظَر، نمیآید.
به یاد روز واقعه امروز، گر کنیم افغان،
ز داغ روز واقعه، خون بر جگر نمیآید.
مگو حکایتِ سوزِ دلت به نامحرم.
که جز ضرر، ثمریت، کارگر نمیآید.
به صد حِیَل برباید، دل پریشانت،
خبر دهد ز وصالش، ولی خبر نمیآید.
هزار لیلیِ و درپی هزارویک مجنون
ازین جنون گذرِ عقلِ مختصر نمیآید.
شبی نشد که ننوشیم باده جز مَیِ خون،
فغان که مستیِ خون جگر، سحر نمیآید.
امـیـرِ قصّـه من، داستانِ غم میگفت،
زِ غم مگو ، که از ازیـن قصّه خوبتر نمیآید.
امیرحسین مقدم
اول مهر 1390
عاقبت حسرت دیدارمرا خواهد کشت.
دل بی تاب و گرفتار مرا خواهد کشت.
این همه کینه که در سینه ی ناحق شماست
نه که این بار ، که هر بار مرا خواهد کشت
من که صد زخم زبان خورده ام از طعن شما
جای این زخم جفاکار مرا خواهد کشت.
یا که کشتست مرا پیش از این ، ظلم شما
یا که در آخر این کار مرا خواهد کشت.
آتشی را که فتادست به دل درمان نیست
یک شبی سوزش این نار مرا خواهد کشت
یاوه گویان همه سرمست ازاین نمامی
شیوه مردم بدکار مرا خواهد کشت
اگر از دست ستم های شما جان ببرم
سیل این چشم گهربار مراخواهد کشت
امیر حسین مقدم
5شنبه 3 / مهر / 1393
بخدا کار شماست ....
مدتی هست سرم درد گرفته ، بخدا کار شماست.
تنم انگار تب زرد گرفته ، بخدا کار شماست.
مدتی هست که بین من و اقبال بلندم ! جنگ است.
بخت من دست درین نرد گرفته ، بخدا کار شماست.
یک زمانی دل من داغ تر از چشمه ی ساری سو بود ،
پس چرا ماتم دم سرد گرفته ، بخدا کار شماست.
من که یک روز میان رفقا شیک ترین ها بودم ،
رختم امروز رخ بَـــرد گرفته ، بخدا کار شماست.
چشم فتان شما بود که تکلیف مرا روشن کرد ،
دلم از دلبر نامرد گرفته ، بخدا کار شماست.
من سفر کردم از این خانه به چشمان خمارت گرچه ،
از سفر درد رهاورد گرفته ، بخدا کار شماست.
قصه کوتاه که گیجم ؟ چه بلایی به سرم آمده است ؟
مدتی هست سرم درد گرفته ، بخدا کار شماست.
امیرحسین مقدم
دوشنبه 7. مهر . 93
پ. ن :
دست در نرد گرفتن ، کنایه از بردن پیش از پایان ، در بازی تخته نرد است.
ساری سو : آب گرمی در شهر سرعین.
برد : پارچه کتانی راه راه. ( کنایه از لباس زندان )
داهه
تیمای من تیمای من تیمار کردی مرمرا.
در خواب خرگوشی بُدم. بیدار کردی مرمرا.
جانم تویی جانان من پوشیده و عریان من.
برکت شدی در خان من دیدارکردی مرمرا.
مست توام دست توام پابوس و پابست توام
من نیست در هست توام بسیارکردی مرمرا.
من در توام تو در منی من از توام تو از منی
من گندمم تو خرمنی انبارکردی مرمرا.
تا با تو ام ، از خود پُرم . تا آسمانها می پَرم.
از تو به دنیا میرسم ، پر بار کردی مرمرا.
آتش زدی در جان من ، ای دین وای ایمان من.
آباد شد ویران من ، تب دار کردی مرمرا.
من میروم من بی پرم ، بابال تو من می پرم .
ای بال من آمال من ، پر دار کردی مرمرا.
منصورم و حقم تویی ، خطم تویی ، ربطم تویی
با تو انالحق میزنم ، بر دار کردی مرمرا.
ای معجزه در جان من ، ای مظهر یزدان من .
هم کفر و هم ایمان من ، اقرار کردی مرمرا.
خاکم تویی گردم تویی ، درمان و هم دردم تویی .
من عاشق بیماریم ، بیمار کردی مرمرا.
امیر حسین مقدم
چهارشنبه 19 شهریور 1393
امروز کجایید؟ چرایید؟ نیایید؟
از پرده برون آمده و در نظر آیید
مجموع رفیقان همگی دل نگرانند
هنگام سحرگاه شما سوژه دعایید
یاران مجازی که حقیقت نه مجازند
در هیبت واژه به همه جلوه نمایید
یاران حقیقی که زهم دورنمانند
دوری نگزینیدو به نزدیک درایید
آنکس بُوَدَم دوست که دل در گرو اوست
آنکس که دلم را به گروبرده شمایید
در این خفقان، مهرشما گنج دل ماست
نزدیک بمانید که برجان ، چو هوایید
یک نغمه که خواندید جهانی بهم آشفت
خاموش نمانید که داوود صدایید
من عاشق آنم که درو ردِّ صفا هست
حالا چه کنم چون که شما عین صفایید
امیر حسین مقدم
22/ مهر / 93
خواب ....
تو که در خواب من شدی پیدا،
خواب من سبز و زرد و رنگی شد
ُپُر پَروانه های نارنجی
رودِ جاری کنارسنگی شد
تو که باز آمدی به رویایم،
میل بیداری از سرم پر زد
سَحَر آمد هوا که روشن شد،
دل، خودش را به راه دیگر زد
یاد آن چشمه ای که نوشین بود
با دوچشم ترت گره خورده
دل صدپاره ی مرا انگار،
با خودش باز در سفر برده
خنده هایت صدای دریا بود،
وقت آرامش شبانگاهی
طعنه میزد به شوروحال نسیم،
مثل پژواک رقص یک ماهی
قدوبالای تو چه سرو افکن
قامتت استواریِ یک کوه
نخل خرما ست جعد گیسویت،
خرمنی از طلا پر از انبوه
تو که در خواب من سفر کردی،
سفر از رفتنش پشیمان شد
به هوای فقط یکی بوسه،
حضرت نوخ هم مسلمان شد
دیگر از خواب من نیا بیرون
خواب من جایگاه دیرینت
شاید اینجا دراین خیالستان،
برسم من به وصل شیرینت
امیرحسین مقدم
۲۵/ مهر. / ۹۳
چشم و چراغ ...
چراغی پشت شیشه میزند تا صبحدم سوسو
به امید نگاهت باز میپرسد نگارم کو
غباری تلخ جامانده به روی چرک لامپایش،
نشسته در تمام خانه حتی روی آن جارو
عجب صبری دراین هجران سرد خانمانسوز است
شده همرنگ دندان ، موی من ، پس کی میاید او
نمی دانم گناه از کیست ؟ از من یا که از بختم
یقینا بی گناهست آن گنه کار کمان ابرو
دلم پر میکشد شاید ببوید باز بویش را
چرا دیگر نمی افشاند عطری آن گل شب بو
ببین صیاد دوران برده آن دُردانه آهو را
خدایا از کجا پیدا کنم یک ضامن آهو ؟
دگر این روزها بی چک ، کسی ضامن نمیگردد
گمانم آخرِ این ماجرا ، افتاده با جادو
زمانی این طرف ها سبز بود و چشمه ها پرآب
تمام چشمه ها خشکید وچشمم شد شبیه جو
چه آمد بر سر آن رازقی های سفید من ؟
چه شد خشکید آن زیبادرخت سبز زردآلو
فقط تصویر او جامانده آن چشمان عاشق کش
همان درمان دردم آن نگاه نوش با دارو
دو دستش جفت و صورت تکیه داده بر سر دستان
نگاهم میکند با ناز، با چشمان خوابالو
فقط چشمان او مانده ، که پشت شیشه ی ذهنم،
شبیه یک چراغ کهنه ، تنها میزند سوسو
امیرحسین مقدم
25/ مهر / 93
خدا هم عاقبت از ته کشید دندان را ....
**
ببین تو چشمه ی چشمان همچو باران را،
که برده رونق سرعین آب افشان را.
بیا بخلوت پاک و مقدسم یک شب،
ببین تو چای رفاقت، مویز و قلیان را.
کدام چای و کدامین مویز را گویم ؟
دگر نمانده گلی هم ، از آن، گلستان را.
دگر نه چشمی از سرمن می رباید هوش،
نه زلف چون شب از این شاعر غزلخوان را.
ببین ، چگونه محبت ، کنون دگرگون شد ؟
دگر کسی نبرد دل، که داده دل جان را.
تو معنی احساس گشته ای ، اهورایی.
تویی که بوسه دهی بر مقامِ انسان را.
اگر که لقمه ی نانی میان سفره توست،
به مهر و عاطفه بخشی به گشنه ای نان را.
ولی چه فایده در این دیار پر آشوب،
گشوده هر کس و ناکس به حیله دکان را.
آهای « صوفی دجال فعل ملحد شکل،»
چگونه میمکی این قطره خون زشریان را.
چرا توقع دین داری از مسلمانی.
که فکر نان شبش، لقمه کرده ایمان را.
شب گذشته چه سرمای استخوان سوزی،
چه آمده به سر آن مانده در خیابان را.
میان این همه سرما چگونه خواهد شد،
جدال مرد و خیابان و این زمستان را.
ببین تو مادر بی طفل و طفل بی مادر،
گرفته در دهن آن خشک و خسته پستان را.
عجب ، حکایت درداوریست ، نقل بشر،
یکی به دشنه و دندان دریده یاران را.
یکی دچار توهم شده خدا گشته،
به ادعای تملک گرفته دوران را.
شب گذشته در اخبار یک خبر آمد،
خدا هم عاقبت از ته کشیده دندان را.
امیر حسین مقدم
28 / مهر / 1393