رقیب
هیچ دردی به نمیگردد به درمانِ رقیب
زین سبب اینک شدم تنها به فرمان رقیب
یار ، فتنستُ فتّانی فراوان میکند،
گو گذر از جانِ من کُن، یا که از جان رقیب
بیوفا با ما سرِ پیمانه خالی میکند،
پس چرا جان میدهد بر عهدوپیمانِ رقیب
یارِ ما، گویی که درسی از سیاست خواندهاست،
میفروشد روحِ خود را هم، به یارانِ رقیب
روز و شب هم پیشِ من، هم روز و شب دور از من است.
بس که دارد یار ما میلِ شبِستانِ رقیب
در زُلالِ رودِ عشقم، دعوتش کردم ولی،
خویش را سوزاند، در آتشستانِ رقیب
چشمهایم سوخت، گویی نوری زِ شیطان دیدهام
آنزمانی که نظر کردم، به چشمانِ رقیب
امیرحسین مقدم
15 /6 / 1391