اشعار ( امیر حسین مقدم )

اشعار ( امیر حسین مقدم )

شعر و ادب پارسی
اشعار ( امیر حسین مقدم )

اشعار ( امیر حسین مقدم )

شعر و ادب پارسی

نازنینم ، اینقدر با جان ما ، بازی نکن( امیر حسین مقدم )


نازنینم ، اینقدر با جان ما ، بازی نکن
میکنی گر، دستکم از نوع شیرازی نکن

اینقدر ابرو نینداز و به رخ گیسو نکش 
اینهمه صورتگری ، رخساره پردازی نکن

یا بمان باما دمی یا دل بگیر از دست ما
این دل دیوانه را راضی به هر سازی نکن

تا به کی مارا اسیر قصه هایت میکنی ؟
اینقدر رندانه با ما نقش دل ، بازی نکن

این همه کار از دل ما میکشی ، آخر نکش
این چنین مارا تو وادار غزلسازی نکن

راز ما با چشم تو آوازه عالم شده
ادعای همزبانی ، طرح همرازی نکن

ناز تو عمری کشیدیم و دگر مهلت گذشت
عمر دیگر مردمان را ، صرف طنازی نکن


‫‏امیرحسین مقدم‬
29. آبان. 94

 

 

کاشکی میشد برای تو غزلسازی کنم ( امیر حسین مقدم )

 

کاشکی میشد برای تو غزلسازی کنم 
دلبری از نوع ناب ناب شیرازی کنم

کاشکی هر روز هنگام طلوع آفتاب
لحظه بیداریم را با لبت بازی کنم

خیره در چشمان زیبای تو کاش
زیرلب باشعرهایم خوش آوازی کنم

چنگ گیسوهای تو ای کاش تا ، تارم شود
ادعای پنجه استاد "شهنازی" کنم

کاشکی تا لایق اسرار پنهانت شوم
افتخار همدلی دعوی همرازی کنم

میشد از تقلید چشمان خمارو مست تو
اندکی هم من برایت ناز و طنازی کنم

ازکنار شیخ سعدی تا جوار حافظم
جرعه جرعه می درون ساغراندازی کنم


‫‏امیرحسین مقدم‬
14 دی 1394

 

 

دختر تُـرک ، نَــرو ، تَــرکِ منِ زار ، نکن ( امیر حسین مقدم )


دختر تُـرک ، نَــرو ، تَــرکِ منِ زار ، نکن 
تَــرکِ مجـنون دل آزرده و بیمار ، نکن

من که در بند نگاه تو گرفتار شدم 
قصد قربــانی این ، مُـرغ گرفتـار، نکن

یاد داری که به من ، وعــدهِ فردا دادی
وعـدهِ بوسهِ فردایِ خود انکار ، مکن

دل دیوانه عجب خاطره بازی شده است
اینـهمه خاطره را عرضـه به بازار ، نکن

ما که رسوای جهانیم ، کمی رُسواتَــر
بی جهت اینهمه انکار ، در این کار ، مکن


‫‏امیرحسین مقدم‬
11. آبان . 94

 

 

من که دلتنگ توام بامن بمان ، دل دل نکن ( امیر حسین مقدم )

 

غزل ...

من که دلتنگ توام بامن بمان ، دل دل نکن
تا دلم خالیست ، درجای دگر منزل نکن

مدتی بگذشته از روزی که مجنونت شدم
نام مارا در شمار مردم عاقل نکن

غرق چشمان توام ، آخربیا دستم بگیر
این تن بی طاقتم را دورازاین ساحل نکن

تا تو هستی، شعرِمن را میشود گاهی شنید
بی مروت ، این همه قول و غزل ، باطل نکن

گه مرا پس میزنی ، گه باز پیشم میکشی
این چنین مارا گرفتار خطای دل نکن

من که جرمم عاشقی بودست ، حکمم انتظار
پس روا برمن تو حکم مجرم قاتل نکن

با تمام آرزوهایم سراغت آمدم
آرزوهای مرا با اشک چشمم ، گِل نکن

عاقبت من را دو چشمان تو در آتش فکند
بیش ازاین دیگر عذاب از آسمان نازل نکن


‫‏امیرحسین مقدم‬
۲۱ بهمن ۹۴

روزگاری میشد از چشمت خدایی تازه ساخت (‫‏امیرحسین مقدم‬)

 

غزل ...

روزگاری میشد از چشمت خدایی تازه ساخت 
ماجرایت را شــــنید و ماجــــرایی تازه ساخت

میشد از برق نگاهت ، سوخت ، میشد درگرفت 
قصه ای دیرینه شد یا غصه هایی تازه ساخت

میشد از تقلیـــــد رقص گیــسوانت در نســــیم 
طرح گنــــدمـزار را ، طرحِ نمـــایی تازه ساخت

با حضورت میشد از احساس هم پیشی گرفت 
آخر این ماجــــــــــرا را ، ابتــدایی تازه ساخت

میشد از تکرار چشــــــــــمانت به آرامش رسید
یا به آرامی شکست و بَعد ، مایی تازه ساخت

میشد از هر آنچه هست و نیست یکسر درگذشت
یک غریبه آمد و دردآشـــــــــــنایی تازه ساخت

میشد از حتی شماهم ، چشم پوشی کرد و رفت
با خیالت میشد از اول ، شمــــایی تازه ساخت

روزگاری روزگارم هم رفیقـــــــــــی کهنه بود
روزگاری میشد ازچشمت ، خدایی تازه ساخت

 


‫‏امیرحسین مقدم‬
۲۱ بهمن ۹۴

کار خراب است ، کمی بیشتر ( امیر حسین مقدم )

 

کار خراب است ، کمی بیشتر 
بخت به خواب است ، کمی بیشتر

نقشه کشیدیم فراوان ولی 
نقش ِ برآب است ، کمی بیشتر

تشنه درآن حادثه حیران شدیم
آب سراب است ، کمی بیشتر

باد درآن بادیه پیچیده بود
باد حباب است ، کمی بیشتر

با نوک انگشت حبابم شکست
تنگ شراب است ، کمی بیشتر

تا ته دلدادگیم رفته ام
حد نصاب است ، کمی بیشتر

حد نصاب دل ازاینجا کجاست؟
چشم عقاب است ، کمی بیشتر

بیشتر از حادثه یک نگاه ؟
شعر ، جواب است ، کمی بیشتر

هرچه سرودیم فقط خاک خورد
کهنه کتاب است ، کمی بیشتر
.....
کهنه کتابی پُـرِ خط خوردِگی
خاطره دوره افسردگی

کهنه کتابی است پراز آرزو
گفتن هرآنچه نگفتم به او

کهنه کتابی پُــرِ تکرارها
یاد دل و یاد دلازارها

یاد تو و فاصله ات از دلم
صفر ، فقط صفر ، فقط حاصلم

یاد شب و آمدن صبح زود
یکسره این دیده که بیداربود

در تب و تاب چه شود ها شکست
باکه بگویم پس ازاین ، سرگذشت ؟

باکه بگویم که کسی نیست ، نیست
آنکه دراین دایره باقی است ، کیست ؟

این تن تنها ، تن بی های و هو
خسته شد از سردی این گفت و گو

گفت دلم ، دلهره آمد پدید
کهنه تر از دلهره های جدید

دلهره دل را چه دلاشوب کرد
هرچه که آمد به سرم خوب کرد

هرچه شده حاصل و محصول ماست
مضرب برخورد به دیوارهاست

حادثه در من به توان خطا
از سَـرِ سَـر ، تا ته این ماجرا

هرچه به سر آمده تکرار ماست
ماحصل چند قلم اشتباست ....

 

‫‏امیرحسین مقدم‬
۲۲ بهمن ۹۴

 

 

کنج لبهایت برای بوسه چیدن عالی است( امیر حسین مقدم )

هدیه روز عشاق 

کنج لبهایت برای بوسه چیدن عالی است
طعم شیرین لبانت را چشیدن عالی است

لمس چال چانه ات با پشت ناخن گاه گاه 
نازکردن بعدازآن نازت کشیدن عالی است

زیرگوشم باز میپیچید صدای مست تو
بازتاب کوک آوایت شنیدن عالی است

از فرازچین و واچین دو تا بازوی تو 
نرم نرمک با نوک دندان گــَــزیدن عالی است

عطر گیسوی تو در جان و دلم پیچیده باز
دست در ابریشم مویت کشیدن عالی است

کُـنـج گرم ونرم آغوش تو هرشب تا سحر
گُـر گِـرفتن ، گپ زدن یا آرمیدن عالی است

نیمه شب باچشم خواب آلوده چشمان تورا
بسته درآغوش خود دزدانه دیدن عالی است

یاد بیدادی که چشمت دم به دم برباد داد
بعد عمری درغزل باز آفریدن عالی است


‫‏امیرحسین مقدم‬
۲۵. بهمن . ۹۴

 

 

برمزارت زیستم ، آنسان که اِنسان زیستم ( امیر حسین مقدم )


درخت ها ، ایستاده میمیرند ...
.
.
برمزارت زیستم ، آنسان که اِنسان زیستم 
بی تو آخر من کیم ؟ پس کو ؟ کجایم ، کیستم ؟

هرچه دارم آنِ تو ، جانم فدای جان تو 
بی تو پنداری غباری درخیالم ، نیستم

هرچه هست از هست تو ، مستی من از مست تو
باتو هستم ، ازتو مستم ، بی تو چونم ، چیستم ؟

قلب من تقدیم تو ، آیا درآن جامی شوی ؟
کوچکم ؟ کالم بگو ، یاکاملم ، کافیستم ؟

گرچه شد خاکستری از غم تمام آسمان
باتو اما روزوشب یک آسمان آبیستم

در وجودم جز وجود تو وجودی نیست ، نیست
جز تو ای آرامِ جان ، ازاین و آن خالیستم

چیست آن نقشی که در جانم قلم زن زد قلم
حاصل اندیشه هم محصول عشقم چیستم

باددیشب ریشه این پیرجنگل را شکست
مطمئنم تا به شوق دیدنت می ایستم
.
.
.

‫‏امیرحسین مقدم‬

قائمشهر / کافه سِوِن /۲۹بهمن۹۴

 

 

وقتی نگاهت میکنم یک ماه میبینم وَ بس ( امیر حسین مقدم )


وقتی نگاهت میکنم یک ماه میبینم وَ بس 
بین همه بیراهه ها ، یک راه میبینم وَ بس

راه از تو ، هموار از تو شد ، دورازتو دیگر راه نیست
یک کوراه پرخطر ، بیراه میبینم وَ بس

وقتی نگاهم میکنی لبریز رویا میشوم 
در عین رویا یک دل آگاه میبینم وَ بس

دستان من در دست تو ، دست تو دست زندگی
دستان زیبای تورا ، همراه میبینم وَ بس

نای توآواز دلم ، زد زخمه بر ساز دلم 
ماهور و شور و دشتی و سی راه میبنم وَ بس

وقتی که در چشمان من ، تصویر چشمان تو نیست
هرگوشه هرجا یک غمِ جانکاه میبینم وِ بس

با من بمان ، بامن بخوان . درمن غزل ، قُـل میزند
یک استکانِ شعر ناب ، گهگاه میبینم وَ بس

لب تشنه ام ، دریا و رود ، بی تو سرابی بیش نیست
باتو کویرم لب به لب ، از چاه میبینم وَ بس

وقتی کنارم نیستی انگار من هم نیستم 
خودرا شبیه آدمی ، گمراه میبینم وَ بس

وقتی کنارم نیستی ، گم میشوم در روح خود 
گمراه از راه دلم ، صد آه میبینم وَ بس

صد آه از دل خواسته ، صد غصهِ آراسته 
در بود و در نابودیم ، اکراه میبینم وَ بس

من برده ی بازاریم ، از چاه کنعان آمده
آه ای زلیخا باتو خود را شاه میبینم وَ بس

من باتو ام ، تو با منی ، در شام تارم روشنی
بانورچشمانت دلی، دلخواه میبینم وَ بس

احساس خوب ماهِ مهر ، معنای نابِ عاطفه
دست تو را در دست خود همراه میبینم وَ بس


‫‏امیرحسین مقدم‬ 
نیمه اسفند ۹۴

 

 

پرباز کن پرواز کن . این قصه را آغازکن ( امیر حسین مقدم )


پرباز کن پرواز کن . این قصه را آغازکن 
آتش بزن درجان ما آتش دراین آواز کن

همراه تو ، هم آه من ، از دردِتو آگاه، من 
خشکیده همچون کاه، من ، شعری بخوان دل بازکن

میبوسمت ، میبویمت ، از جان و دل میجویمت
درشعر ها میگویمت ، نازت کشیدم ، ناز کن

دردت به جانِ شعر من ، تاب و توانِ شعر من 
سود و زیانِ شعر من ، ماه مرا مهناز کن

سرخورده ام ، افسرده ام ، بی جان و دل ، دل مرده ام
بازا مسیحا دم بیا ، بابوسه ای اعجاز کن

من سوختم ، آتش تویی ، تیر و کمان ، آرش تویی
بگشای پر ای خوب تر ، بگشای پر ، پرواز کن

پرواز کن ققنوس من ، از خاک و خاکستر درا
من در نبودت نیستم ، بازا مرا آغاز کن.


‫‏امیرحسین مقدم‬
۱۲. اسفند . ۹۴