خیال
صنما غم تو دارم، که نهان ز دیدگانی
نه تو در نظر هویدا، نه تو غایب از مکانی
به زبان نمیتوانم، به تو راز دل بگویم
به غزل سِتایمت، تو، صنمی، خدایگانی
همه در خیال من تو، غزلو غزالِ من تو
تو ورای هر تصوُّر، تو فراتر از گَمانی
به طراوت و لطافت، چو تو گُل کسی ندیده
به صداقتی که داری، تو یگانه زمانی
همه شب در این امیدم که دمی به خوابم آیی
به ضیافتی که شاهی به گدا دهد نشانی
به شبِ پریشِ زلفت دل و دینْ زِ من ستاندی
به نگاه مست و مخمور و دو ابروی کمانی
دل چون کویر من بین، شده از نگات، گلزار
تو میان این گلستان، گل سرخ آسمانی
امیر حسین مقدم
شهریور 1383
خواستم شعری بسازم عاشقانه، کو کَلامی.
زنده باشم در کلامم جاودانه، کو کَلامی.
خواستم چون واژه باشم، پرزمعنی، ناب ناب،
تا توانم رازگویم در غزل های شبانه کو کلامی.
خواستم دریاصفت، آغوش بی منّت گشایم،
رو بسوی ساحل، آن پیدا کرانه ، کو کلامی؟
خواستم جاری شوم چون چشمه، پاک و سرد و جوشان،
از زلالم قصّه سازند و فسانه، کو کلامی؟
خواستم سبز گردم همچون درختی در بهار،
بر سرم سازند ساران آشیانه، کو کلامی؟
خواستم چون باد باشم، پیچشی مست و سبکبال،
شعله وار از هر کران گیرم زبانه، کو کلامی؟
نوش وصلت نیش شد، آغوش پر شورت کجاست؟
خواستم در یابم از آن یک نشانه کو کلامی؟
امیرحسین مقدم
1389
چشم جیحون
دل و دینم برفت از کف، چو دیدم چشم میگونت
مگر در خواب بینم باز، نگاه همچو اَفیونت
چه میدانستم از اوّل، گُلِ نازی ، فقط یک روز؟
سحر از پرده بیرون و نهان در شامِ محزونت
مگر آیا نمیدیدی که هر سلّول سیمینم،
پریشاندل، گِرو داده به هرسلّولِ زَرگونت
منم چون قطره تو دریا، نه ، اقیانوس آرامی،
کجا یک قطره فَرّ یابد به اقیانوس پرخونت
نگارا رحم کن بر من که محتاجم به این بخشش،
نمیرانم که خود میرم ز مکر و سِحر و افسونت
غزل خوانم هَزار آوا، مگر یک واژه دَریابی،
اگر یک واژه دَریابی، غزل خوانم هِزارونت
تمنّایی ندارم من، مگر یک بوسهی شیرین،
نشسته تیشه جای لب، درین دربارِ وارونت
به دل سوگند ای دلبر، که دل بردی به آرامی،
به دریایی که باریده ز ابرِ چشم جیحونت.
امیرحسین مقدم
مهر 1390
رقیب
هیچ دردی به نمیگردد به درمانِ رقیب
زین سبب اینک شدم تنها به فرمان رقیب
یار ، فتنستُ فتّانی فراوان میکند،
گو گذر از جانِ من کُن، یا که از جان رقیب
بیوفا با ما سرِ پیمانه خالی میکند،
پس چرا جان میدهد بر عهدوپیمانِ رقیب
یارِ ما، گویی که درسی از سیاست خواندهاست،
میفروشد روحِ خود را هم، به یارانِ رقیب
روز و شب هم پیشِ من، هم روز و شب دور از من است.
بس که دارد یار ما میلِ شبِستانِ رقیب
در زُلالِ رودِ عشقم، دعوتش کردم ولی،
خویش را سوزاند، در آتشستانِ رقیب
چشمهایم سوخت، گویی نوری زِ شیطان دیدهام
آنزمانی که نظر کردم، به چشمانِ رقیب
امیرحسین مقدم
15 /6 / 1391
زندگی
یک زمانی زندگی چون طعمِ سیبی تازه بود.
آرزوهامان اگرچه کم، ولی بسیار هم، اندازه بود.
کاروباری بود و اندک اجرتی پایانِ کار،
بی نیاز از هر نیازی، دخلمان اندازه بود.
خسته کی بودیم از بار گران زندگی؟
خستگیهامان فقط اندازهی خمیازه بود.
این همه دلشوره در دل هیچ مأوایی نداشت
مرغ حق، جز ذکر حق، حقّا که آوایی نداشت.
امیرحسین مقدم
اگر میدید مجنون لیلی خویش
به او میگفت از آیین و از کیشزکیش عشق و از کفر ریاکار
زمکری که نهفته در خم ریش
امیر حسین مقدم
حقیقتی که افسانه شد
تو ای حقیقت مطلق، چرا فسانه شدی ؟
چرا خَدنگِ غمِ عشق را نشانه شدی ؟
چرا تمامِ کلامت، تُهی شده از عشق ؟
کنون که جمع الفبای عاشقانه شدی
چرا نظر نکنی بیوفا، به ناظر خویش،
کنون که منظرِ چشمانِ ناظرانه شدی
نشسته ای به لبانم به نابیِ یک شعر،
خَمُش مباش که مقصودِ هر ترانه شدی
کجا شد آن شبِ وصلی که وعده میدادی ؟
چه شد که یکسره پا تا به سر بهانه شدی
بیا که بی تو دگر جان به لب رسیده منم
بمان که در نظرم نقشِ جاودانه شدی
اگر زچشمِ تو خون میچکد زِ قلبِ من است
ببین چگونه قاتلِ یک قلبِ شاعرانه شدی
امیرحسین مقدم
1390
عشق
اگر نشینم از آن مُشک بو خبر نمیآید
وگر رَوَم زِ پیاش، گَردِ او به سَر نمیآید
حکایتی عجب است این کهنْ حکایتِ عشق،
که جان به سر کند و خود به سر نمیآید
به صد هزار زبان میکنم تمنّایش،
دریغ و درد که در یک نظر نمیآید
وگر به راهِ او بنشینم هزاران سال،
چو بختِ خفتهی من، از سفر نمیآید
زِ حالِ یارِ سفر کرده یاد آرید
اگر چه غیرِ خونِ جگر، زو ثمر نمیآید
دو چشمِ خویش رها کردم و به دیده نشد،
چنان که گویی ازین دیدهاش، بَتَر نمیآید
هزار وعده دهد، از هزار روزِ وصال،
گذر کند هزار روز و وعدهای به سر نمیآید
دو چشم خویش بدوزم به آن سوی این در،
رود زِ چشم من آن کورسوی و کَس زِ در نمی آید
چگونه دعوی او باورم شود وقتی،
زِ صد هزار وعده، یکی کارگر نمیآید
منم که تشنهی یک جرعهام زِ جامِ چشمانش،
زِ مَی گذشتم و دُردیــم، بــر نمیآید
گذشته عاشقِ بیدل، زِ جان شیرینش،
که غیرِ تیشه و سَر، هیچ، سِر نمیآید
دریغ و درد که در چشم ما اهالیِ عشق،
اگرچه منتَظِریم، مُـنتـَظَر، نمیآید
به یاد روز واقعه امروز، گر کنیم افغان،
ز داغ روز واقعه، خون بر جگر نمیآید
مگو حکایتِ سوزِ دلت به نامحرم
که جز ضرر، ثمریت، کارگر نمیآید
به صد حِیَل برباید، دل پریشانت،
خبر دهد ز وصالش، ولی خبر نمیآید
چو دارویی که طبیبی دهد به نادانی،
زِ دارویی به دلِ عاشقی اثر نمیآید
زکوچـه ها گذرد با پَـرِ طـاووس،
به کوی ما چو رسد، زاغکی گذر نمیآید
هزار لیلیِ عاشق، زِ پِی هزاران قیس،
ازین جنون گذرِ عقلِ مختصر نمیآید
شبی نشد که ننوشیم باده جز مَیِ خون،
فغان که مستیِ خون جگر، سحر نمیآید
امـیـرِ قصّـه من، داستانِ غم میگفت،
زِ غم مگو ، که از ازیـن قصّه خوبتر نمیآید
امیرحسین مقدم
1 / 7 / 1391
گل نرگس پاشو خورشید توراهه
سحر شد موقع بدرود ماهه
بلند شو وقت خوابیدن سراومد
امیر قصه هات، چشماش به راهه
امیر حسین مقدم
1391
*
دلم تنگو دلم تنگو دلم تنگ
دلم ازجنس شیشستو دلش سنگ
دل تنگم میخواد با او بسازه
دلش نامهربون داره سر جنگ
امیر حسین مقدم
*
گل نازم الهی غم نبینی
الهی غصه و ماتم نبینی
الهی زندگی باشه به کامت
تو دنیا از خوشی ها کم نبینی
امیر حسین مقدم
*
گل نازم یه عمره چش به راتم
به دنبال نشون رد پاتم
یه عمره زندگی بی تو حرومه
یه عمره بی نصیب از خنده هاتم
امیر حسین مقدم
*
دلم از اون دلای بی نشونه
اگرچه عاشقه تنها میمونه
میون جمع این دلها چه تنهاست
دل عاشق همش تنها میمونه
امیر حسین مقدم
مثنوی بسم الله من
بنام خدایی که مجموع ماست.
بهنام طبیعت، بهنام حیات
بهگردونِ پیوستهیِ کاینات
بهنام طبیعت، بهنام زمین.
بهنام اَتُم های جان آفرین.
بهنام طبیعت، به نام درخت.
انرژی جاوید در کوه سخت.
بهنام طبیعت، به نام بهار.
به پرواز زیبای یک دسته سار.
بهنام طبیعت، به تعغیر فصل.
به رویش، به زایش، به تجدید نسل
بهنام طبیعت، به صخره، به خاک.
به نیرویِ اعجازِ ژِنهای پاک.
بهنام طبیعت، به نام غروب.
به بادِ شمال و به خاکِ جنوب
***
بنام خداوندِ دل هایِ پاک
خداوندِ افلاک، تا عُمقِ خاک
بنام خداوند جاری به رود
خداوند محموعِ بود و نبود
بنام خداوند، جمع حیات
خداوندِ هر ذَرّه در کاینات
.همو که تکامل که بخشی از اوست،
جهان را سبب شد، چُنان کو نکوست
گِرانش پس از انفجارِ بزرگ،
بناکرد، صُنع کُراتِ سترگ
انرژی، گِرانش، تکامل خداست
شعوری که بودست و بی انتهاست
من و کوه و سیّارههای عظیم،
زِ نواختران تا کُرات قدیم،
سیه چالههای نهان در فضا،
اَبَرکهکشانهای بی انتها،
انرژیّ خورشیدِ جان آفرین،
ویا کرم های نهان در زمین،
همه گوشهای از خداییم ، ما
رها کن چرا و کجاییم ، ما
بنام خدایی که مجموع ماست
دگر کَس میازار، هرکَس خداست
امیر حسین مقدم