چشم جیحون
دل و دینم برفت از کف، چو دیدم چشم میگونت
مگر در خواب بینم باز، نگاه همچو اَفیونت
چه میدانستم از اوّل، گُلِ نازی ، فقط یک روز؟
سحر از پرده بیرون و نهان در شامِ محزونت
مگر آیا نمیدیدی که هر سلّول سیمینم،
پریشاندل، گِرو داده به هرسلّولِ زَرگونت
منم چون قطره تو دریا، نه ، اقیانوس آرامی،
کجا یک قطره فَرّ یابد به اقیانوس پرخونت
نگارا رحم کن بر من که محتاجم به این بخشش،
نمیرانم که خود میرم ز مکر و سِحر و افسونت
غزل خوانم هَزار آوا، مگر یک واژه دَریابی،
اگر یک واژه دَریابی، غزل خوانم هِزارونت
تمنّایی ندارم من، مگر یک بوسهی شیرین،
نشسته تیشه جای لب، درین دربارِ وارونت
به دل سوگند ای دلبر، که دل بردی به آرامی،
به دریایی که باریده ز ابرِ چشم جیحونت.
امیرحسین مقدم
مهر 1390