در رثای خواهر
*
آتش دل
خدایا جان و تن آتش گرفته.
دل ویران من آتش گرفته.
چنان، گویی که هیمش را کران نیست.
چنین، بر این بدن آتش گرفته.
جگر میسوزدم، حتّا سرابی،
اگر دشت و دَمَن، آتش گرفته.
دل هرکس که دید آن خسته جان را،
زبستر تا کفن، آتش گرفته.
به سر گویی نبودش سر پناهی،
غریب اندر وطن، آتش گرفته.
مپندار این شرار از شوری بخت،
که از نیرنگ، تن، آتش گرفته.
به هر سو بنگرم، غیر از شرر نیست،
که هم سود و ثَمَن، آتش گرفته.
چه جای صحبت از سود و زیان است،
ببین، حتّا سخن، آتش گرفته.
از این زخمی که قلبم خورد از این داغ،
نه جسمم، روح من، آتش گرفته.
امیر حسین مقدم
25 / 5 / 1390