تقدیر .
مدتی هست که از دست خودم دلگیرم
بی جهت نیست که از زندگی خود سیرم.*
شاکی ام، هم متشاکی. بنویس ای کاتب.
روزگاری است که من جمع همه تقصیرم.
من که عمریست که با خلق خدا گویم راه،
پس چرا خود همه بی بهره از این تدبیرم.
عاشقی کردم و با عشق، امیدم میگفت،
تا مگر دل بشود، دستگه تقدیرم.
زین میان عشق نشد، کارگشای دل ما،
هرچه هم بیش کشیدم، زرخش تصویرم.
◄◄« رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی »**
زده بر پای سرم، بندِگران زنجیرم.
پس چه باشد سبب سرخوشی و خوبی ما ؟
روزگاریست که بازیچه این تقدیرم.
امیر حســین مقـــــــــــــــــدم
2 بامداد روز 25 / 11 / 1392
بر وزن و قافیه شعری از سمانه هروی
..........
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
◄◄رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
حضرت حافظ
http://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh211/