کوچــــــــــــــه
روزگاری ما در اینجا ، روزگاری داشتیم.
بین این مردم ، زمانی ، کار و باری داشتیم.
کوچه ای و خانه ای در انتهای کوچه بود.
جای جای خانه مان ، نقش و نگاری داشتیم.
زیر سقفش گوشه ی دنجی برای زندگی،
در حیاطش ، عصر تابستان ، بهاری داشتیم.
کوچه بود و لحظه های ناب سرشاری ما.
بی نشان از غصه ها ، قول و قراری داشتیم.
روز گاری ، روزگار ما در اینجا میگذشت.
روز گاری ما در این پس کوچه ، یاری داشتیم.
....
کوچه ی بن بست ما ، حالا چرا بن بست نیست ؟
ظاهرش بستست اما ، باطنش ، این هست ، نیست.
....
« من » زمانی روی خاک کوچه کم کم پا گرفت.
مِـهـر خاک کوچه در خاک تن ما جا گرفت.
نوجوانیمان در این پس کوچه شد مانند ما.
کم کمک این « من » میان کوچه ها ، معنا گرفت.
با رفاقت آشنا گشتیم و مفهوم رفیق .
عاقبت هم این رفاقت ، فرصت ما را گرفت.
تا من دلداده در فکر رفیقانم شدم .
هر رفیقی هر چه شد سهم خود از دنیا گرفت.
سرنوشت کوچه و خاکش چرا اینگونه شد ؟
ما به او دل داده و او دل ز جان ما گرفت .
.....
کوچه بن بست ما ، حالا چرا بن بست نیست ؟
ظاهرش بستست اما ، باطنش ، این هست ، نیست.
امیرحسین مقدم .
11 / ابان / 93