شش رباعی ....
1
از عشق فقط خاطره باقی ماندست
از شهر فقط کهنه چراغی ماندست
از حادثه میکده و جام می اش
امروز فقط پیکر ساقی ماندست
2
هر تار که از موی تو دیدم زر بود
بر زر بخدا حریر زلفت سر بود
از لحظه رفتن تو تا این لحظه
هر لحظه که بگذشته دو چشمم تر بود
3
یک بوسه از آن چشم ترت میخواهم
یک سایه امن بر سرت میخواهم
حالا که خودت جواب آری دادی
این بار تو را از پدرت میخواهم
4
چشمان تو از غزل غزالی شده است
یک چشم خمار و ناز و عالی شده است
بیچاره دل از دمی که چشمت را دید
از هرچه که غیر توست خالی شده است
5
در سینه به جز کینه نیندوخته ای
هم سینه و هم کینه همه سوخته ای
من فکر نمیکنم که در همه مدت عمر
یک جمله زمهر از کس آموخته ای
6
این چرخ و فلک ببین چه نامرد شده
اسباب هزار آه دم سرد شده
انگار که شادی اش به ناکامی ماست
عیدانه او برای ما درد شده
امیرحسین مقدم
10.اردیبهشت .94