بداهه ...
.
.
.
دلم عاشق شدن میخواهد و
از عشق مردن ،
دلم از عشق گفتن خواهد و
با عشق خفتن.
و در صبحی که در راهست ،
دلم با بوسه معشوقه از خواب گران ،
جستن.
دلم از عشق گفتن را
همی خواهد.
زمانی ، زندگی با من مدارا مینمود و
یک به یک در های بسته رو به من،
وا می نمود و
و قلب ویران من احیا مینمود و
شوره زارانم مصفا مینمود و
با من از من قصه میخواد آسمان
آن بهترین
آن مهربان
آن مقصد هرکاروان
آن چشمه سار جاودان
آن سایه اش بر سر امان
اما نمیدانم چرا امروز راهی نیست ؟
چرا امروز راه ما یکسر شده بسته؟
چرا پاهای ما خسته
چرا مرغ سعادت بی خبر از بام جسته
چه شد آخر گناه من ؟
چرا بستست راه من ؟
چرا خشکیده چاه من ؟
چرا حتی ،
در این شامی که در هفت آسمان ،
ماه ِ همه بدر است ،
چرا سلخ است ، ماه من ؟
مگر آخر چه میخواهم ؟
بگو از سر چه میخواهم ؟
از این دوار گردون ،
یا از آن داور چه میخواهم ؟
بگو حالا که ماندم خسته تن ،
بی یارو بی یاور ، چه میخواهم. ؟
از این پیمانه ، این ساغر چه میخواهم ؟
بگو با من ، بگو با من . بگو دیگر
بگو دیگر
که جانم آمده بر سر
که مرده در دلم باور
که بی یارم
که بی یاور.
بگو آخر
دلم خونست و خون در دل
غریقی یکه در ساحل
نشسته کشتی روحم کنون در گل
منم تنها
منم باطل
منم سیلاب ناغافل
، منم بی بار و بی حاصل
منم غرقابه ای در گل .....
امیر حسین مقدم..
ساعت 5 بامداد روز دوشنبه گمانم 22 تیر 93
.