اشعار ( امیر حسین مقدم )

اشعار ( امیر حسین مقدم )

شعر و ادب پارسی
اشعار ( امیر حسین مقدم )

اشعار ( امیر حسین مقدم )

شعر و ادب پارسی

اگر نشینم از آن مُشک بو خبر نمی‌آید.( امیر حسین مقدم )

 

غزل عشق

اگر نشینم از آن مُشک بو خبر نمی‌آید.
وگر رَوَم زِ پی‌اش، گَردِ او به سَر نمی‌آید.

حکایتی عجب است این کهنْ حکایتِ عشق،
که جان به سر کند و خود به سر نمی‌آید.

به صد هزار زبان می‌کنم تمنّایش،
دریغ و درد که یک, در نظر نمی‌آید.

وگر به راهِ او بنشینم هزاران سال،
چو بختِ خفته‌ی من، از سفر نمی‌آید.

دو چشم خویش بدوزم به آن سوی این در،
رود زِ چشم من آن کورسو, زِ در نمی آید.

چگونه دعوی او باورم شود وقتی،
زِ صد هزار وعده، یکی کارگر نمی‌آید.

منم که تشنه‌ی یک جرعه‌ام زِ جا م جمش
زِ مَی گذشتم و دُردیــم، بــر نمی‌آید.

گذشته عاشقِ بیدل، زِ جان شیرینش،
که غیرِ تیشه و سَر، هیچ، سر نمی‌آید.

دریغ و درد که در چشم ما اهالیِ عشق،
اگرچه منتَظِریم، مُـنتـَظَر، نمی‌آید.

به یاد روز واقعه امروز، گر کنیم افغان،
ز داغ روز واقعه، خون بر جگر نمی‌آید.

مگو حکایتِ سوزِ دلت به نامحرم.
که جز ضرر، ثمریت، کارگر نمی‌آید.

به صد حِیَل برباید، دل پریشانت،
خبر دهد ز وصالش، ولی خبر نمی‌آید.

هزار لیلیِ و درپی هزارویک مجنون
ازین جنون گذرِ عقلِ مختصر نمی‌آید.

شبی نشد که ننوشیم باده جز مَیِ خون،
فغان که مستیِ خون جگر، سحر نمی‌آید.

امـیـرِ قصّـه من، داستانِ غم می‌گفت،
زِ غم مگو ، که از ازیـن قصّه خوبتر نمی‌آید.

 

 

امیرحسین مقدم
اول مهر 1390