درخت ها ، ایستاده میمیرند ...
.
.
برمزارت زیستم ، آنسان که اِنسان زیستم
بی تو آخر من کیم ؟ پس کو ؟ کجایم ، کیستم ؟
هرچه دارم آنِ تو ، جانم فدای جان تو
بی تو پنداری غباری درخیالم ، نیستم
هرچه هست از هست تو ، مستی من از مست تو
باتو هستم ، ازتو مستم ، بی تو چونم ، چیستم ؟
قلب من تقدیم تو ، آیا درآن جامی شوی ؟
کوچکم ؟ کالم بگو ، یاکاملم ، کافیستم ؟
گرچه شد خاکستری از غم تمام آسمان
باتو اما روزوشب یک آسمان آبیستم
در وجودم جز وجود تو وجودی نیست ، نیست
جز تو ای آرامِ جان ، ازاین و آن خالیستم
چیست آن نقشی که در جانم قلم زن زد قلم
حاصل اندیشه هم محصول عشقم چیستم
باددیشب ریشه این پیرجنگل را شکست
مطمئنم تا به شوق دیدنت می ایستم
.
.
.
امیرحسین مقدم
قائمشهر / کافه سِوِن /۲۹بهمن۹۴