حقیقتی که افسانه شد
تو ای حقیقت مطلق، چرا فسانه شدی ؟
چرا خَدنگِ غمِ عشق را نشانه شدی ؟
چرا تمامِ کلامت، تُهی شده از عشق ؟
کنون که جمع الفبای عاشقانه شدی
چرا نظر نکنی بیوفا، به ناظر خویش،
کنون که منظرِ چشمانِ ناظرانه شدی
نشسته ای به لبانم به نابیِ یک شعر،
خَمُش مباش که مقصودِ هر ترانه شدی
کجا شد آن شبِ وصلی که وعده میدادی ؟
چه شد که یکسره پا تا به سر بهانه شدی
بیا که بی تو دگر جان به لب رسیده منم
بمان که در نظرم نقشِ جاودانه شدی
اگر زچشمِ تو خون میچکد زِ قلبِ من است
ببین چگونه قاتلِ یک قلبِ شاعرانه شدی
امیرحسین مقدم
1390