اشعار ( امیر حسین مقدم )

اشعار ( امیر حسین مقدم )

شعر و ادب پارسی
اشعار ( امیر حسین مقدم )

اشعار ( امیر حسین مقدم )

شعر و ادب پارسی

پیش از این ها ، اگر مجالی بود ( امیر حسین مقدم )

 

به بهانه نردیک شدن به پنجمین سال خاموشی پدرم ، در شبی که دلتنگی امانم را برده بود. همه عصه هایم را با کلمات در آمیختم. آنچه بعد از چند دقیقه روی سینه سپید کاغد ماند، 
پیشکش به هر آنکه نام بزرگ _ پــــــــــدر _ را همراه خود دارد.

 

 




پدرم ...
پیش از این ها ، اگر مجالی بود ، 
مینشستیم و قصه میخواندیم .
قصه های هزار و یک شب را ، 
یک به یک ، یا به دسته میخواندیم
.
پیش از این ها پدر برامان از ،
خاطرات خوش سفر میگفت ،
روزهای نبرد کردستان .
خاطرات پر از خطر میگفت .
.
پدرم مرد نازنینی بود ،
اهل نیرو زمینی ارتش.
مردی از رسته نظامی ها ، 
مرد تیر و گلوله و ترکش.
.
صورتی گرد و غبغبی زیبا ،
یک سبیل قشنگ مردانه .
شکمش نرم و گرد و پشمالو.
خنده اش چون انار ، دردانه.
.
نام اورا حسین میخواندند.
اسد اما ، سجل احوالش.
آذر بیست و شش تولد یافت.
چشم یک خاندان ، به دنبالش.
.
شهر او شهر باغ و بستان بود.
شهر او شهر اول صفوی.
اردبیل هزار و یک چشمه ،
سرزمین مواحب پدری.
.
پدرم بی پدر جوانی کرد،
نه پدر داشت او ، ونه مادر.
عمه اش پرورانده بود اورا.
عمه ای مهربان تر از خواهر.
.
در همان اول جوانی بود ،
که به تن رخت ارتشی پوشید.
پدرم آدم نجیبی بود.
با رفیقان بد نمی جوشید.
.
سال پنجاه متاهل شد.
مادرم در طریق او آمد.
توی تهران عروس و دومادی.
پیش مادر چنان رفیق آمد.
.
پدرم بیش از انداره انسان بود.
کاش ، من یک کمی چو او باشم.
بخدا من ندیده ام چون او.
بر شراب تنش سبو باشم.
.
پدرم گرچه یک نظامی بود،
کشتن مرغ را نمیبرتافت.
رسته خدمتش ، گــُپار زمین.
همچو او را ، خداش باید ساخت.
.
یک نفر از اهالی فامیل،
کاری از حیطه وکالت داشت.
جز پدر پیش کس نمی فرمود.
پدرم یک دوجین ، صداقت داشت.
.
من قسم میخورم به نام خودش.
یک کلام دروغ نشنیدم.
درتمام سی و یکی سالی.
که پدر زنده بود ، نشنیدم.
.
بین یک زوج مشکلی گر بود ،
مشکلاتی که حل نمیگردید.
جهه حل کل لاینحل.
پدرم ابرویش نمی لرزید.
.
خوش سخن ، بذله گو ، ولی جدی.
اخم او ضربه سیلی محکم.
عاشق اقتدار او بودم.
گرچه آخر زمانه کردش خم
.
بعد از عمری ، زمانی از این پیش،
ناگهان قند خونش از حد شد.
مرض قند از کجا آمد.
بانگ آژیر ، سرخ و ممتد شد.
.
عاقبت سال تعزیت آمد.
سال زردی که سبز نامش شد.
سال هشتاد و هشت خورشیدی.
پدرم راهی دیارش شد.
.
آخر تیر ماه بد فرجام .
خواب اغما کشید جانش را.
حرکت کرد رو به جاویدی. 
روی تختی که چید جانش را.
.
روز پنچم زماه پنجم سال ،
ساعت پنج صبح ، قلبش خفت.
پدرم مرد نازنینی بود.
همه شهر ، این سخن میگفت.
.
پدرم مرد مهربانی بود .
عاشق مهربانی اش بودم.
وقت صحبت سخن ور و شیوا.
عاشق خوش کلامی اش بودم.
.
آخرین بار صورتش را من،
توی یخچال دیدم و دیگر.
مدتی گیج و گنگ و بعد از آن.
تازه دیدم چه آمده برسر.
.
وصیت کرده بود جسمش را ،
پیش عمه ، کنار بابایش .
توی یک قبر ، پیش مش خانوم.
مام باباش ، فخر اجدادش.
.
کمرم بعد ازاونشد دیگر ،
صا ف و یکدست و همچنان اول.
آخر ای مرد نازنین از چه ؟
توی این کار هم چنان اول.
.
پدرم مرد نازنینی بود .
بخدا من که عاشقش هستم.
او همینک کنار من هستو. 
همدم این دقایقش هستم. 
.
.
.
.
امیرحسین مقدم 
بامداد جمعه . 20 / 4/ 93