حقیقتی که افسانه شد
تو ای حقیقت مطلق، چرا فسانه شدی ؟
چرا خَدنگِ غمِ عشق را نشانه شدی ؟
چرا تمامِ کلامت، تُهی شده از عشق ؟
کنون که جمع الفبای عاشقانه شدی
چرا نظر نکنی بیوفا، به ناظر خویش،
کنون که منظرِ چشمانِ ناظرانه شدی
نشسته ای به لبانم به نابیِ یک شعر،
خَمُش مباش که مقصودِ هر ترانه شدی
کجا شد آن شبِ وصلی که وعده میدادی ؟
چه شد که یکسره پا تا به سر بهانه شدی
بیا که بی تو دگر جان به لب رسیده منم
بمان که در نظرم نقشِ جاودانه شدی
اگر زچشمِ تو خون میچکد زِ قلبِ من است
ببین چگونه قاتلِ یک قلبِ شاعرانه شدی
امیرحسین مقدم
1390
عشق
اگر نشینم از آن مُشک بو خبر نمیآید
وگر رَوَم زِ پیاش، گَردِ او به سَر نمیآید
حکایتی عجب است این کهنْ حکایتِ عشق،
که جان به سر کند و خود به سر نمیآید
به صد هزار زبان میکنم تمنّایش،
دریغ و درد که در یک نظر نمیآید
وگر به راهِ او بنشینم هزاران سال،
چو بختِ خفتهی من، از سفر نمیآید
زِ حالِ یارِ سفر کرده یاد آرید
اگر چه غیرِ خونِ جگر، زو ثمر نمیآید
دو چشمِ خویش رها کردم و به دیده نشد،
چنان که گویی ازین دیدهاش، بَتَر نمیآید
هزار وعده دهد، از هزار روزِ وصال،
گذر کند هزار روز و وعدهای به سر نمیآید
دو چشم خویش بدوزم به آن سوی این در،
رود زِ چشم من آن کورسوی و کَس زِ در نمی آید
چگونه دعوی او باورم شود وقتی،
زِ صد هزار وعده، یکی کارگر نمیآید
منم که تشنهی یک جرعهام زِ جامِ چشمانش،
زِ مَی گذشتم و دُردیــم، بــر نمیآید
گذشته عاشقِ بیدل، زِ جان شیرینش،
که غیرِ تیشه و سَر، هیچ، سِر نمیآید
دریغ و درد که در چشم ما اهالیِ عشق،
اگرچه منتَظِریم، مُـنتـَظَر، نمیآید
به یاد روز واقعه امروز، گر کنیم افغان،
ز داغ روز واقعه، خون بر جگر نمیآید
مگو حکایتِ سوزِ دلت به نامحرم
که جز ضرر، ثمریت، کارگر نمیآید
به صد حِیَل برباید، دل پریشانت،
خبر دهد ز وصالش، ولی خبر نمیآید
چو دارویی که طبیبی دهد به نادانی،
زِ دارویی به دلِ عاشقی اثر نمیآید
زکوچـه ها گذرد با پَـرِ طـاووس،
به کوی ما چو رسد، زاغکی گذر نمیآید
هزار لیلیِ عاشق، زِ پِی هزاران قیس،
ازین جنون گذرِ عقلِ مختصر نمیآید
شبی نشد که ننوشیم باده جز مَیِ خون،
فغان که مستیِ خون جگر، سحر نمیآید
امـیـرِ قصّـه من، داستانِ غم میگفت،
زِ غم مگو ، که از ازیـن قصّه خوبتر نمیآید
امیرحسین مقدم
1 / 7 / 1391
گل نرگس پاشو خورشید توراهه
سحر شد موقع بدرود ماهه
بلند شو وقت خوابیدن سراومد
امیر قصه هات، چشماش به راهه
امیر حسین مقدم
1391
*
دلم تنگو دلم تنگو دلم تنگ
دلم ازجنس شیشستو دلش سنگ
دل تنگم میخواد با او بسازه
دلش نامهربون داره سر جنگ
امیر حسین مقدم
*
گل نازم الهی غم نبینی
الهی غصه و ماتم نبینی
الهی زندگی باشه به کامت
تو دنیا از خوشی ها کم نبینی
امیر حسین مقدم
*
گل نازم یه عمره چش به راتم
به دنبال نشون رد پاتم
یه عمره زندگی بی تو حرومه
یه عمره بی نصیب از خنده هاتم
امیر حسین مقدم
*
دلم از اون دلای بی نشونه
اگرچه عاشقه تنها میمونه
میون جمع این دلها چه تنهاست
دل عاشق همش تنها میمونه
امیر حسین مقدم
مثنوی بسم الله من
بنام خدایی که مجموع ماست.
بهنام طبیعت، بهنام حیات
بهگردونِ پیوستهیِ کاینات
بهنام طبیعت، بهنام زمین.
بهنام اَتُم های جان آفرین.
بهنام طبیعت، به نام درخت.
انرژی جاوید در کوه سخت.
بهنام طبیعت، به نام بهار.
به پرواز زیبای یک دسته سار.
بهنام طبیعت، به تعغیر فصل.
به رویش، به زایش، به تجدید نسل
بهنام طبیعت، به صخره، به خاک.
به نیرویِ اعجازِ ژِنهای پاک.
بهنام طبیعت، به نام غروب.
به بادِ شمال و به خاکِ جنوب
***
بنام خداوندِ دل هایِ پاک
خداوندِ افلاک، تا عُمقِ خاک
بنام خداوند جاری به رود
خداوند محموعِ بود و نبود
بنام خداوند، جمع حیات
خداوندِ هر ذَرّه در کاینات
.همو که تکامل که بخشی از اوست،
جهان را سبب شد، چُنان کو نکوست
گِرانش پس از انفجارِ بزرگ،
بناکرد، صُنع کُراتِ سترگ
انرژی، گِرانش، تکامل خداست
شعوری که بودست و بی انتهاست
من و کوه و سیّارههای عظیم،
زِ نواختران تا کُرات قدیم،
سیه چالههای نهان در فضا،
اَبَرکهکشانهای بی انتها،
انرژیّ خورشیدِ جان آفرین،
ویا کرم های نهان در زمین،
همه گوشهای از خداییم ، ما
رها کن چرا و کجاییم ، ما
بنام خدایی که مجموع ماست
دگر کَس میازار، هرکَس خداست
امیر حسین مقدم
غزال
دگر چگونه بسازم غزل؟ غزالم نیست.
چگونه پَربزنم؟ پَر شکسته، بالم نیست.
چگونه قِصّه بگویم، چو غُصّه غالب شد.
چگونه نَعره برآرم ؟ کمم، کمالم نیست.
ستاره را چه بگویم ز آرزوهایم.
که در فراق تو بَدر ار بُوَد، هلالم نیست.
مگر که باد بیارد شَمیم پیراهن،
زگریه، گر دو دیده دهم، هم وصالم نیست.
زماتمی که زِهجرانِ تو به جان دارم،
کشنده تر به خدا در جهان ملالم نیست.
دگر حرام نباشد مرا، حرامیِ مَیْ،
تو رفته ای، بِخدا، زمزمم، حلالم نیست.
مجال با تو تَغَزُّل، چو خوابِ شیرین شد.
مگر درآن سَرَم بشود، در جهان مجالم نیست.
امیر حسین مقدم
پری رخسار من بازا
ز من پنهان مکن یارا ، دو چشم مه نشانت را
به خوابم نیز میبینم، گل رخسار جانت را
نگاهم کن که از جای نگاهت لاله میروید
به جز من کس نداند، سرِّ چشمان نهانت را
پری رخسار من ، از طاق ابرویت چه ها گویم ؟
از آن پیوسته جادو، آن کمان ابروانت را
شکنج پیچ گیسویت، حدیث هر شبم گشته
زتو من هدیه میخواهم، حریر گیسوانت را
لبانت شرمِ بوسیدن، چه شرمِ شهوت آلودی،
پری یک بوسه میخواهم، به شرم از آن لبانت را
عجب چاه زنخدانی، به یاد خواجه افتادم،
بده یک بوسه تا بینم، بهشت جاودانت را
دو مرغ پرکشان داری، دو مست از باده پرواز،
نهان کردی میان پیروهن ، آن مرغکِ جان آشیانت را
امیر حسین مقدم
ستاره شب به خیر، تنهات نبینم
اگه فرصت بدی، پیشت بشینم
ستاره خیلی وقته چِش به راتم
حریص درک خورشیدِ چِشاتم.
ستاره آرزومه دیدن تو،
مثِ یک شاخه گُل، بوییدنِ تو
ستاره قصّه دارم، قدِّ شَهزاد،
ستاره غُصّه دارم، داد و بیداد
ستاره قِصّه هام دور و درازِه،
کدوم سنگِ صبوری چاره سازِه
ستاره بی نشونی عاشقم کرد.
برای پَر کشیدن لا یقم کرد.
ستاره عاشق پرواز بودم.
تو حجم این سکوت آواز بودم.
پَرِ پَروازمو اما بریدن،
ستاره، قلبمو از شاخه چیدن
خروس خونِ سحر از را رسیده،
ستاره، صُب به خیر، سرزَد سپیده
امیرحسین مقدم
پاییز 1386
باران
باران نمی بارد دگر، باران زما سر تافته،
ما تشنه لب، او در سفر، باران دلش را باخته
در حسرت بوییدنش بنشسته ام بر راه او،
شاید نسیمی آورد، عطری که از او یافته
یک روز جای بوسه اش بر گونه ام رُخ مینمود،
دیریست دیگر آن حریف فیل و رُخَش انداخته
بر گیسوان پُرنَمَش دادم دل خود یک سحر،
زلفش گره نگشود و او دل را گرو برداشته
هنگام طَنّازیِ مِه، آواز میخواند و سرود،
کو وَهْم آن مِه، وان غزل، دیگر قلم بگذاشته
یک دست چتری نیمه باز، دستی به گیسویش دراز،
باران و مه ، پُر رمزوراز، خوش خاطراتی ساخته
جانم فدایش میشد و جانش به جانم بسته بود
جانش بماند در امان، جانم دلش را باخته
چون آهوان دل می ربود، هر دیده او را می ستود
حالا چو قوچی جنگ خو، سُم سوی ما برتاخته
آخر چه شد آن نازنین، شد جای مِهرش، مُهرِ کین
آن عشق و ناز و عشوه داشت، وین خنجری افراخته
امیر حسین مقدم
دی 1389
کُلاه
سرم سامان نمی گیرد، عجب رسمی دراُفتاده.
کَلامم جان نمی گیرد، تو گویی جان وراُفتاده.
به سختی روز، شب گشت و به تلخی ماه رو پوشید،
طلوع آفتاب انگار، دگر از مَنْظَر اُفتاده
به چشمانمْ نَمِ اشکی نمانده، جمله افشاندم
تمام فِعل های شاد، زِ بُنْ، از مصدر افتاده
دراین بازار مَکّاره، سرِ هم شیره می مالیم،
کُلاهم را نمی یابم، کُلاهم از سر افتاده
زساقی جام دزدیدند، زمطرب زخمهی سازش،
زبابا آب و نانش را، زلوطی عنترافتاده
خطابه لال میگوید، فتاوی مفتی مفسد،
اگر هم مرد راهی بود، ز اسب و استر افتاده
گَلِ آن میخ زَنگاری، لباسم روزیِ بید است
تمام سنگ ها خاراست. زُلال از مرمرافتاده
سراسر پند و حکمت بود تمام شعرها روزی،
مخوان، آن واژه های ناب، دگر از دفتر افتاده
نمانده اصلی از چیزی، دروغین گشته حتّی عشق
نَفیر از ناله هایِ نِی، شَمیم از عنبر افتاده
زِراه شیریِ شیرین، که زادن گاهِ انسان است،
دوصد خورشید شد خاموش، هزاران اختر افتاده
چه میدانیم از سیمرغ؟ زِ راز آتش و قُقْنُوس؟
چه میگویم زمانیکه، کبوتر از پر افتاده
چگونه من غزل سازم که کورند و کرند این قوم،
کلامم قطره اشکی راست که از چشمِ تر افتاده
امیر حسین مقدم
مهمان
مرا امروز مهمان کن، به یک دیدار، یک آغوش
به یک فریاد خواب آلو، به عریانی یک تن پوش
مرا امروز مهمان کن، به گیلاسی شراب سیب،
به یک سیگار کوبایی، که گاهی میشود خاموش
مرا امروز مهمان کن، به یک نسکافه یا یک چای،
نشستن توی کافی شاپ، یکی مست و یکی مدهوش
مرا امروز مهمان کن، میان خلوتِ ساحل،
دران عصرِ مِه آلود، آن خیال انگیزِ بازیگوش
مرا مهمان قلبت کن، که نوروز است در قلبت
کمی شیرینی و شوخی، توصحبت کن، دهم من گوش
مرا مهمان رویا کن، از آنهایی که می بینی،
پُر از آسیمه سَر آهو، پُر از آشفته دل خرگوش
مرا در چشم خود جا ده، که جاده سُوی چشم توست
تمام چشم ها جاشد، در آن چشم و درآن آغوش
امیرحسین مقدم
1390