تو ای سیمین من، زرینه باشی.
دلت صافی، خودت آیینه بیشی
درون سینه ات جز مهربانی،
نباشد، ماه من بی کینه باشی
امیر حسین مقدم
**
الهی زندگی باشه به کامت
تموم غصه ها باشه حرامت
الهی غصه هات آید به جونم
بمیرم تا نبینم غم به جانت
امیر حسین مقدم
گل و بلبل
ای بلبل شیدا چرا با گل مُدارا میکنی؟
بیمهریش میبینی و بزمش خوش آوا میکنی
هرصبحدم دامن کشان، پر میکشی از آشیان،
نازش خریداری به جان، بازش تماشا میکنی
چون آفتابش سَر زنِد، چتری شوی بر بامِ او،
از هُرمِ هورَت باک نی، از عشق غوغا میکنی
بیگانه با هر آشنا، چون آشنا با گُل شدی،
گر آتشت در دل بُوَد، با او تو حاشا میکنی
طوفان بحرت چون رسد، از موج و دریا کو هراس؟
مجنون صفت، فرهادوَش، دل را چو دریا میکنی
گُل بی تو مخمورست ُ بی، امّا نمیگوید به کَس،
با جامی از آوازِ خود، مستش سراپا میکنی
امیر حسین مقدم
پاییز
1390
نسیم عشق
برمن نسیم عشق، وزیدن گرفت باز
دل شد پرنده، پریدن گرفت باز
یک قلب خفته داشتم درون سینهام،
ازدرکِ روی تو، تپیدن گرفت باز
آهسته تر نسیم سحرگاه، درنگ کن
تاپای خسته ام به تو رسیدن گرفت باز
ابروی چون کمان تو تیری به قلب من نشاند
بهر برون کشیدنش، همه سینه دریدن گرفت باز
یادش بخیر، چشم تو آهوی مست بود
بامن بگو، ز چه از دیدنم رمیدن گرفت باز
در ماه مهر ز پس برگ ریزِ باد
باغ خزان زده ام، شِکُفیدن گرفت باز
آهسته ای نسیم ز کویم گذر مکن،
برمن بوز، که شوق وزیدن گرفت باز
امیر حسین مقدم
1382
به پیشواز غزلی از شهریار
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
یاد
یاد آر که با یاد تو جانانه بگرییم
پیش آی که پیشت چه پریشانه بگرییم
چون سیل به هرسو دل دیوانه روان است،
چون صخره رهم بند که سدّانه بگرییم
در جادهی عشّاق زما هم قدمی کاش،
تا جامه درانیم و به شُکرانه بگرییم
امروز ستم گشته از اندازه فزون تر،
باید که درین مخمصه رِندانه بگرییم
یک بار دگر محتسبان باز رسیدند،
مخمورِ شرابیم، چه مستانه بگرییم؟
گویی که مبارز1 زدل خاک برآمد،
چون خواجه در این بستر میخانه بگرییم
دوران جوانی به سرآمد ثمری کو؟
وقت است دگر تا همه پیرانه بگرییم
امیرحسین مقدم
پاییز 1390
*******
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قله آن قاف
از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه کاشانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بگرییم
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
شهریار
http://ganjoor.net/shahriar/gozidegh/sh102/
خیال
صنما غم تو دارم، که نهان ز دیدگانی
نه تو در نظر هویدا، نه تو غایب از مکانی
به زبان نمیتوانم، به تو راز دل بگویم
به غزل سِتایمت، تو، صنمی، خدایگانی
همه در خیال من تو، غزلو غزالِ من تو
تو ورای هر تصوُّر، تو فراتر از گَمانی
به طراوت و لطافت، چو تو گُل کسی ندیده
به صداقتی که داری، تو یگانه زمانی
همه شب در این امیدم که دمی به خوابم آیی
به ضیافتی که شاهی به گدا دهد نشانی
به شبِ پریشِ زلفت دل و دینْ زِ من ستاندی
به نگاه مست و مخمور و دو ابروی کمانی
دل چون کویر من بین، شده از نگات، گلزار
تو میان این گلستان، گل سرخ آسمانی
امیر حسین مقدم
شهریور 1383
خواستم شعری بسازم عاشقانه، کو کَلامی.
زنده باشم در کلامم جاودانه، کو کَلامی.
خواستم چون واژه باشم، پرزمعنی، ناب ناب،
تا توانم رازگویم در غزل های شبانه کو کلامی.
خواستم دریاصفت، آغوش بی منّت گشایم،
رو بسوی ساحل، آن پیدا کرانه ، کو کلامی؟
خواستم جاری شوم چون چشمه، پاک و سرد و جوشان،
از زلالم قصّه سازند و فسانه، کو کلامی؟
خواستم سبز گردم همچون درختی در بهار،
بر سرم سازند ساران آشیانه، کو کلامی؟
خواستم چون باد باشم، پیچشی مست و سبکبال،
شعله وار از هر کران گیرم زبانه، کو کلامی؟
نوش وصلت نیش شد، آغوش پر شورت کجاست؟
خواستم در یابم از آن یک نشانه کو کلامی؟
امیرحسین مقدم
1389
چشم جیحون
دل و دینم برفت از کف، چو دیدم چشم میگونت
مگر در خواب بینم باز، نگاه همچو اَفیونت
چه میدانستم از اوّل، گُلِ نازی ، فقط یک روز؟
سحر از پرده بیرون و نهان در شامِ محزونت
مگر آیا نمیدیدی که هر سلّول سیمینم،
پریشاندل، گِرو داده به هرسلّولِ زَرگونت
منم چون قطره تو دریا، نه ، اقیانوس آرامی،
کجا یک قطره فَرّ یابد به اقیانوس پرخونت
نگارا رحم کن بر من که محتاجم به این بخشش،
نمیرانم که خود میرم ز مکر و سِحر و افسونت
غزل خوانم هَزار آوا، مگر یک واژه دَریابی،
اگر یک واژه دَریابی، غزل خوانم هِزارونت
تمنّایی ندارم من، مگر یک بوسهی شیرین،
نشسته تیشه جای لب، درین دربارِ وارونت
به دل سوگند ای دلبر، که دل بردی به آرامی،
به دریایی که باریده ز ابرِ چشم جیحونت.
امیرحسین مقدم
مهر 1390
رقیب
هیچ دردی به نمیگردد به درمانِ رقیب
زین سبب اینک شدم تنها به فرمان رقیب
یار ، فتنستُ فتّانی فراوان میکند،
گو گذر از جانِ من کُن، یا که از جان رقیب
بیوفا با ما سرِ پیمانه خالی میکند،
پس چرا جان میدهد بر عهدوپیمانِ رقیب
یارِ ما، گویی که درسی از سیاست خواندهاست،
میفروشد روحِ خود را هم، به یارانِ رقیب
روز و شب هم پیشِ من، هم روز و شب دور از من است.
بس که دارد یار ما میلِ شبِستانِ رقیب
در زُلالِ رودِ عشقم، دعوتش کردم ولی،
خویش را سوزاند، در آتشستانِ رقیب
چشمهایم سوخت، گویی نوری زِ شیطان دیدهام
آنزمانی که نظر کردم، به چشمانِ رقیب
امیرحسین مقدم
15 /6 / 1391
زندگی
یک زمانی زندگی چون طعمِ سیبی تازه بود.
آرزوهامان اگرچه کم، ولی بسیار هم، اندازه بود.
کاروباری بود و اندک اجرتی پایانِ کار،
بی نیاز از هر نیازی، دخلمان اندازه بود.
خسته کی بودیم از بار گران زندگی؟
خستگیهامان فقط اندازهی خمیازه بود.
این همه دلشوره در دل هیچ مأوایی نداشت
مرغ حق، جز ذکر حق، حقّا که آوایی نداشت.
امیرحسین مقدم
اگر میدید مجنون لیلی خویش
به او میگفت از آیین و از کیشزکیش عشق و از کفر ریاکار
زمکری که نهفته در خم ریش
امیر حسین مقدم