مدتی می شود که حضرت عشــق ،
با دل عاشقم کـــــمی قهـــــر است.
کامم از دست ناز معشــــــــــــوقه ،
گاه شیرین و غالبــــــــــــــن زهر است.
عاشقی کار نسبتن سخــــــــــتی است.
دل آدم زمیـــــــــــــــــن بازی اوست.
روح بیچاره هم که بالاجبـــــــــــــار،
مثل میــــــــــــدان یکـــــــه تازی اوست.
مدتی میشود که معشـــــــــــو قه،
بی خبر میگــــــــذارد این دل را.
من که در کار او شدم حیران ،
کاش بر سرکنم همه گِل را.
مدتی میشود ، که درماندم
توی کار دلم ، عجب وضعیست !
با یقین من کنم دگر اعلام :
عاشقی کار واقعن سخـتیــست.
امیرحسین مقدم
29 . آبان . 93
از خانه مایک بغل آوار بجاماند
ویرانه ای از آنهمه آثار بجاماند
افسوس چه آمد به سر باغ قدیمی ؟
دهقان مصیبت زده ، بیمار بجاماند
سیلاب همه کِشته مارا به هدرداد
از مزرعه یک عده ی بیکار بجاماند
اعدام چرا ؟ سرزدنِ این همه گل چیست ؟
از کلِ گلستان دوسه من خار بجاماند
امروز نمی بینم از آن نخل نشانی ؟
از نخل کهن چوبه ی یک دار بجاماند
مردان همه نامرد شدند این چه بساطیست؟
ازمردم دی، جمع خطاکار بجاماند
دیگر تو از آئینه توقع مکن آخر،
در آینه یک روح ریاکار بجاماند
دیوان حقیقت شده خالی زحقیقت
کو کادی وقاضی که بزهکار بجاماند
دیگر نه علی ماند و نه راه و نه مرامش
از عشق علی ، میثم تمار بجاماند
سودای خلافت همه را سربهواکرد
از مرد خدا ، نقشه دیوار بجاماند
شیرین چه شد و بر سر فرهاد چه آمد ؟
از عشق فقط حسرت دیدار بجاماند
از یاد همه رفت چرا آمده بودیم ؟
امروز فقط کثرت پیکار بجاماند
تا جهل بشر ، جان بشر را نستانده
کبریت بزن، یک نخ سیگار بجاماند
امیرحسین مقدم
۸/آذر/۹۳
مثنوی درد ( 1 )
◄درد, چه کردی که در این فصل سرد.*
جز تو کسی یاد دل ما نکرد.
درد چه شد جان و دلم سوختی
لب به لب از جور زمان دوختی
درد تورادیدم و دیدار تو
جان به لب اورد از ازار تو
روز پی روز, جگرسوز شد
درد توانا شده, پیروز شد
درد ببین خسته از این جان شدم
در پی بخشیدن جانان شدم
آتش تو , آتش جانسوز تر.
خانه برانداز و دلفروز تر.
شعله کشیدم تو چو باز آمدی
نعره زنان هلهله ساز آمدی
شعله کشیدم همه تن آب شد
اشک روان گذرته و سیلاب شد
آتشی از آتش تو بیش نیست.
آتش تو مصلحت اندیش نیست
درد ببین با تو منم آشنا.
بیشتراز جان و تنم آشنا.
درد تورا قاتل جان دیده ام
دزد ترین دزد جهان دیده ام
باتو شدم , یکسره همراه تو
باز چکید از مژه ام آه تو
هرچه تو گفتی , سر تسلیم من
میل توشد مکتب و تعلیم من
باهمه ظلمی که دلم از تو دید
باز رفیقی چو تو را برگزید
درد تویی مونس و غمخوار من
همدم من , همره من , یار من
امیرحسین مقدم
21. شهریور . 93
◄* شعر چه کردی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد.
علیرضا آذر
تومور 1 علیرضا آذر کلیک کنید
با کمی اختلاف
مثنوی درد
◄درد, چه کردی که در این فصل سرد.
جز تو کسی یاد دل ما نکرد.
درد چه شد جان و دلم سوختی.
لب به لب از جور زمان دوختی.
درد تورادیدم و دیدار تو.
جان به لب اورد از ازار تو.
روز پی روز, جگرسوز شد.
درد توانا شده, پیروز شد.
درد ببین خسته از این جان شدم.
در پی بخشیدن جانان شدم.
آتش تو , آتش جانسوز تر.
خانه برانداز و دلفروز تر.
شعله کشیدم تو چو باز آمدی.
نعره زن و هلهله ساز آمدی.
شعله کشیدم همه تن آب شد.
اشکِ روان گشته و سیلاب شد.
آتشی از آتش تو بیش نیست.
آتش تو مصلحت اندیش نیست.
درد ببین با تو منم آشنا.
بیشتراز جان و تنم آشنا.
درد تورا قاتل جان دیده ام.
دزد ترین دزد جهان دیده ام.
باتو شدم , یکسره همراه تو.
باز چکید از مژه ام آه تو.
هرچه تو گفتی , سر تسلیم من.
میل توشد مکتب و تعلیم من.
باهمه ظلمی که دلم از تو دید.
باز رفیقی چو تو را برگزید.
درد تویی مونس و غمخوار من.
همدم من , همره من , یار من.
درد تو با من شده ای آشنا
دور مشو درد ، بیا پیش ما
تا تو نباشی ، زچه باید نوشت ؟
خسته ام از راحت جان در بهشت.
از لب یار و رخ مه روی او
از برکات گذر و کوی او
از لب عنابی و افسونگرش
پست و بلند بدن و پیکرش
خسته ام از ناوک مژگان او
زلف چلیپا و پریشان او
بوسه او طعم ندارد دگر
درد ، بیا درد و بلایت به سر
دیگر از عاشق شدنم خسته ام
درد ، به دیدار تو وابسته ام
درد برای دل من آشناست
عاشق این جان ودل بی صداست .
درد چه کردی که شدم عاشقت ؟؟؟؟
عاشق این خاصیت صادقت !!!!
امیرحسین مقدم
◄* شعر چه کردی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد.
علیرضا آذر
غزل عشق
اگر نشینم از آن مُشک بو خبر نمیآید.
وگر رَوَم زِ پیاش، گَردِ او به سَر نمیآید.
حکایتی عجب است این کهنْ حکایتِ عشق،
که جان به سر کند و خود به سر نمیآید.
به صد هزار زبان میکنم تمنّایش،
دریغ و درد که یک, در نظر نمیآید.
وگر به راهِ او بنشینم هزاران سال،
چو بختِ خفتهی من، از سفر نمیآید.
دو چشم خویش بدوزم به آن سوی این در،
رود زِ چشم من آن کورسو, زِ در نمی آید.
چگونه دعوی او باورم شود وقتی،
زِ صد هزار وعده، یکی کارگر نمیآید.
منم که تشنهی یک جرعهام زِ جا م جمش
زِ مَی گذشتم و دُردیــم، بــر نمیآید.
گذشته عاشقِ بیدل، زِ جان شیرینش،
که غیرِ تیشه و سَر، هیچ، سر نمیآید.
دریغ و درد که در چشم ما اهالیِ عشق،
اگرچه منتَظِریم، مُـنتـَظَر، نمیآید.
به یاد روز واقعه امروز، گر کنیم افغان،
ز داغ روز واقعه، خون بر جگر نمیآید.
مگو حکایتِ سوزِ دلت به نامحرم.
که جز ضرر، ثمریت، کارگر نمیآید.
به صد حِیَل برباید، دل پریشانت،
خبر دهد ز وصالش، ولی خبر نمیآید.
هزار لیلیِ و درپی هزارویک مجنون
ازین جنون گذرِ عقلِ مختصر نمیآید.
شبی نشد که ننوشیم باده جز مَیِ خون،
فغان که مستیِ خون جگر، سحر نمیآید.
امـیـرِ قصّـه من، داستانِ غم میگفت،
زِ غم مگو ، که از ازیـن قصّه خوبتر نمیآید.
امیرحسین مقدم
اول مهر 1390
بخدا کار شماست ....
مدتی هست سرم درد گرفته ، بخدا کار شماست.
تنم انگار تب زرد گرفته ، بخدا کار شماست.
مدتی هست که بین من و اقبال بلندم ! جنگ است.
بخت من دست درین نرد گرفته ، بخدا کار شماست.
یک زمانی دل من داغ تر از چشمه ی ساری سو بود ،
پس چرا ماتم دم سرد گرفته ، بخدا کار شماست.
من که یک روز میان رفقا شیک ترین ها بودم ،
رختم امروز رخ بَـــرد گرفته ، بخدا کار شماست.
چشم فتان شما بود که تکلیف مرا روشن کرد ،
دلم از دلبر نامرد گرفته ، بخدا کار شماست.
من سفر کردم از این خانه به چشمان خمارت گرچه ،
از سفر درد رهاورد گرفته ، بخدا کار شماست.
قصه کوتاه که گیجم ؟ چه بلایی به سرم آمده است ؟
مدتی هست سرم درد گرفته ، بخدا کار شماست.
امیرحسین مقدم
دوشنبه 7. مهر . 93
پ. ن :
دست در نرد گرفتن ، کنایه از بردن پیش از پایان ، در بازی تخته نرد است.
ساری سو : آب گرمی در شهر سرعین.
برد : پارچه کتانی راه راه. ( کنایه از لباس زندان )
خواب ....
تو که در خواب من شدی پیدا،
خواب من سبز و زرد و رنگی شد
ُپُر پَروانه های نارنجی
رودِ جاری کنارسنگی شد
تو که باز آمدی به رویایم،
میل بیداری از سرم پر زد
سَحَر آمد هوا که روشن شد،
دل، خودش را به راه دیگر زد
یاد آن چشمه ای که نوشین بود
با دوچشم ترت گره خورده
دل صدپاره ی مرا انگار،
با خودش باز در سفر برده
خنده هایت صدای دریا بود،
وقت آرامش شبانگاهی
طعنه میزد به شوروحال نسیم،
مثل پژواک رقص یک ماهی
قدوبالای تو چه سرو افکن
قامتت استواریِ یک کوه
نخل خرما ست جعد گیسویت،
خرمنی از طلا پر از انبوه
تو که در خواب من سفر کردی،
سفر از رفتنش پشیمان شد
به هوای فقط یکی بوسه،
حضرت نوخ هم مسلمان شد
دیگر از خواب من نیا بیرون
خواب من جایگاه دیرینت
شاید اینجا دراین خیالستان،
برسم من به وصل شیرینت
امیرحسین مقدم
۲۵/ مهر. / ۹۳
چشم و چراغ ...
چراغی پشت شیشه میزند تا صبحدم سوسو
به امید نگاهت باز میپرسد نگارم کو
غباری تلخ جامانده به روی چرک لامپایش،
نشسته در تمام خانه حتی روی آن جارو
عجب صبری دراین هجران سرد خانمانسوز است
شده همرنگ دندان ، موی من ، پس کی میاید او
نمی دانم گناه از کیست ؟ از من یا که از بختم
یقینا بی گناهست آن گنه کار کمان ابرو
دلم پر میکشد شاید ببوید باز بویش را
چرا دیگر نمی افشاند عطری آن گل شب بو
ببین صیاد دوران برده آن دُردانه آهو را
خدایا از کجا پیدا کنم یک ضامن آهو ؟
دگر این روزها بی چک ، کسی ضامن نمیگردد
گمانم آخرِ این ماجرا ، افتاده با جادو
زمانی این طرف ها سبز بود و چشمه ها پرآب
تمام چشمه ها خشکید وچشمم شد شبیه جو
چه آمد بر سر آن رازقی های سفید من ؟
چه شد خشکید آن زیبادرخت سبز زردآلو
فقط تصویر او جامانده آن چشمان عاشق کش
همان درمان دردم آن نگاه نوش با دارو
دو دستش جفت و صورت تکیه داده بر سر دستان
نگاهم میکند با ناز، با چشمان خوابالو
فقط چشمان او مانده ، که پشت شیشه ی ذهنم،
شبیه یک چراغ کهنه ، تنها میزند سوسو
امیرحسین مقدم
25/ مهر / 93
عروس شهر تهران غصه داره
ببین از غصه هاشم قصه داره
عروس , دلتنگه . دوماد همدمش باش
رفیق روز و همراه شبش باش
عروس غمگینه یادش از گذشتس
عروس دلواپس اون نانوشتس
دلش کرده هوای کودکی هاش
عروسک هاش , گلاش و پولکی هاش
نمیخوام اسم ماماشو بیارم
تواون چشماش گل گریه بکارم
آخه دلتنگه اون گل مادرش نیست
هنوز این واقعه در باورش نیست
عروس , پاشو ببین مادر همین جاست
کنارتو , تو اون قلب فریباست.
برای تارای عزیز و دلتنگیهایش.
امیرحسین مقدم
7.5.93
بداهه
تو ...
چشمان درشت تو مرا تا به خدا برد.
از من بربود عقل مرا تا به کجا برد؟
آن چشم که دیدم نه فقط چشم که چشمه ست.
من غرقه درآن گشتمو با سیل فنا برد.
دیدار تو را قدر ندانستم و دیدم .
ان بی خردی ، حرمت ما پیش شما برد.
ای بانوی خنیاگر خطاط غزل ساز،
برما نظری، این نظر ان لطف و صفا برد.
هرلحظه که بی روی تو بگذشت چو سالیست.
صدقرن زما در گذر از ثانیه ها برد.
ما در طلب بوسه ای از کنج لبانت،
رفتیم به راهی که غزل قافیه را برد.
امیرحسین مقدم .
6 /5/ 93
چه پاییزی بشه امسال
یه فصل لب به لب از عشق
خزون سرد اما گرم
پر از گرمای تب از عشق
چه پاییزی بشه باتو
تصور کن عزیز دل
من و تو دستها تو دست
من و تو با یه دونه دل
چه پاییزی دارم باتو
تو که از عشق لبریزی
تو که معنای شعرامی
برام تو ٬ شمس تبریزی
چه فصلی میرسه از راه
یه فصل ناز رویایی
آخه میدونی مو مشکی
تو امسال عاشق مایی
چه پاییزی بشه امسال
ازون عصرای رنگارنگ
بریم تو باغ بی برگی
بخونیم هردومون آهنگ
چه پاییزی بشه با تو
خمار فصل پاییزم
که با گرمای اغوشت
تو سرما. عشق می ریزم
بذار اصلا زمستون شه
مهم نیس٬ گرمم از گرمات.
چقد خوبه وجود تو
برام شیرینه این حرفات.
زمستونم اگر باشه
توی آغوش تو گرمم
تو رگهات ضدیخ داری ؟
آره مو مشکی میفهمم
بیا پاییز هم باشیم
یه پاییز بهاری تر
یه فصل گرم ٬ تو سرما
یه آواز قناری تر
منو آغوش گرم تو
تو و آغوش باز من
من و نت های پی درپی
تو و آواز و ساز من
چه پاییزی بشه پاییز
که باتو ٬ پیش تو هستم
تو رو میخوام و میدونم
از عشقت تا ابد مستم.
چه پاییزیه مو مشکی ...
امیرحسین مقدم
یکشنبه ۹۳/۶/۱۶